روزی آمد که باید می گفتم « سلام » و من سکوت کردم
روزی آمد که باید می گفتم « خوبی ؟» . تو آن روز غایب بودی
روزی دیگر می خواستم بکویم « چه خبر ؟» . چشمان تو حسی نداشت
روزگار گذشت و من نگفتم به تو « روزگارت شاد » . تو آن روزگار کمی آن سو تر – چه فرقی دارد چند ساتنی متر یا چند صد هزار کیلومتر دورتر – می خندیدی

روزی  ، روزگاری ، جایی ، گوشه ای ، دلی  ، حسی ،  نگاهی و کلامی و شاید انسانی ؛ خواست بگوید « دوستت دارم » ولی جز دیواری ، کاغذی ، نیمکتی و حتا بستری خالی از همه چیز ؛ کسی و جایی و چیزی نبود که بشنود و ببیند و بخواند


 

فروغ گفت « من سردم ست » / سهراب گفت « چمشها را باید شست » / اخوان گفت « هوا بس ناجوانمردانه سرد ست » / نیما گفت « یک نفر در آب دارد می سپارد جان » / و شاملو سرود « روزگار غریبی ست نازنین ، خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد»
« جخ امروز از مادر زاده نشده ام » من وقتی زیست را در زمین انجام دادم که روزگار فیروزه ای بود / که رسم من خنده بود / آدمی زاد آن روزگار دل ش پیدا بود / کویر بود / ولی عریان نبود / خاک بود / ولی پاک بود / و هوا بود / آسمانی آبی ، مردمانی خاکی ، و سینماتوگراف / رادیو بود / تیاتر بود / سنگلج و لاله زار بود / می شد تو کافه نادری قهوه ای خورد و سخنی راند و خنده ای کرد / می شد رفت دربند و دیزی سنگی خورد /
یک نفر بیاید مرا از خواب بیدار کند / یک نفر بیاید / آغاز نکرده به پایان رسیده ام / من آدم این روزگار سیمان و دود و دروغ نیستم / خواهش می کنم یک نفر بیاید و مرا آگاه کند / قرن ما آن سان که من می خواهم نیست / من گریزان گشته ام / من میان آن چه ندیده ولی شنیده ام و آن چه دیده ولی نفهمیده ام مانده ام / من می خواهم زنده گی کنم / خواهش می کنم کسی دست مرا بگیرد و به امروز بیاورد / من درین نوستالژی بازی مانده گار شده ام / من مانده گار شده ام /
فروغ گفت » دستم را بر پوست شب می کشم » / سهراب گفت » و خدایی که درین نزدیکی ، لای این شب بوها ست » / اخوان گفت « با تو دیشب تا کجا رفتم ، تا خدا و آن سوی صحرای خدا رفتم » / نیما گفت « تو را من چشم در راهم » / مشیری گفت « صحبت از پژمردن یک برگ نیست ، فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست » / و شاملو سرود « در تمام شب چراغی نیست. در تمام شهر ، نیست یک فریاد »

 


———————————————————————————————————————————–

تمام خنده برای من / تمام روزها از آن من / تمام لحظه ها در دست من /  تمام آرزوهایم دست یافتنی / وقتی که می دانم تو را دوست دارم
هر چقدر دور هم باشی ، باز هم نزدیک ترینی . هر چند روز هم ندیده باشمت ، باز هم برایم زنده ترین تصویری .
دیگر هیچ اتفاق و انسانی نمی تواند این دلشادی را از من بگیرد ، دیگر حتا شکنجه و شوک هم نمی تواند این خاطره را از من بگیرد ، تو در سلول های وجود من رسوب کرده ای ، زدودن تو نا ممکن ست
داستان من و تو جالب ست . من این گونه به تو می نگرم و تو به من شاید به چشم یک آشنای ساده و یا یک دوست خوب .
این روزها فرصت فکر کردن بسیار دارم . این روزها شکل زنده گی کردن من تغییر کرده ، این روزها ، دور از همه ، تمام اتفاقات برایم رنگ دیگری گرفته . این روزها ، با تکرار تمام خاطرات خوب و بد روزگارم ، همه چیز را از نو شناخته ام . و بهتر از همه تو را شناخته ام ، تویی که گوشه ی ذهنم نشسته بودی و گردی از خاک به رویت بود . خاطره ات خاکستری شده بود و بودنت کم رنگ .

با چه حوصله ای این برگ های ریخته از درخت پشت پنجره ام را می شمارم من رنگ زرد برگ ها را دوست دارم نمی دانم آیا در باغ های نیشابور و بلوار سن ژرمن هم برگ ها ریخته اند برای من چه فرقی می کند گاهی سوال های بچه گانه لذت بخش ست و تسلی می دهد گاهی شب ها ناگهان از خواب می پرم چشم هایم را که باز می کنم در دستم یک سیب سرخ و دو شاخه نرگس است از کسی نمی پرسم چرا دست من یک سیب سرخ و دو شاخه نرگس است باید با همین سوال بی جواب عمر را به پایان برم صبح در خانه ام را زدند از من طلب یک سیب سرخ و دو شاخه نرگس می کردند ( شماره ی 12 دفتر سیزدهم شعرها و یادهای دفترهای کاهی – احمدرضا احمدی )
غرض من از صدا کردن مردی که در باران تنها می رفت فقط این بود که به او بگویم خوشبخت هستیم حتی نامش را نپرسیدم من نمی دانم چرا هر کسی را صدا کردم و هر کس را دوست داشتم ناگهان در خم کوچه گم شد ( شماره ی 26 دفتر چهاردهم )


                                                                            

 آرزویم اینست در این جشنواره ، که شب 26م بهمن ماه 1389 ، مسعود خان کیمیایی از پله های سالن بالا بره و جایزه بهترین کارگردانی را در حضور عباس کیارستمی ، از دستان داریوش مهرجویی بگیره .

درست مثل اسکار چند سال قبل که عمو مارتی – بعد از سالها فیلم سازی – بالاخره مجسمه ی اسکار رو از دوستای قدیمی ش گرفت .

راستشو بخوای ، یه حس بد دارم نسبت به این بزرگداشتی که برای آقای رفاقت و تعصب ، خالق شاعرانه ترین گفت و گوی های سینمای ایران گرفتن. سالها فیلم ساخت و هرگز تشویق نشد ( رفیق شفیق ش علی حاتمی بزرگ هم هرگز توی جشنواره تقدیر درستی نشد ) . حالا تو روزایی که تنها تر از همیشه ، عاصی تر از تمام روزای قبل داره به دهه ی 8 زندگیش پا می ذاره ، حقش این بزرگداشت کوچیک و حقیر نیست . امیدوارم « جرم » انقدر محکم و جون دار باشه که بی هیچ حرفی ، استاد رو لایق سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی ، فیلم یا فیلنامه نویسی کنه .

آرزوی دیگرم ، نابودی تمام نگاتیو های اخراجی های 3 هست . نه برای اینکه نمونه سازی جلفی از 88 پرحادثه ست ، بلکه برای اینکه می دونم اگه اکران شه باز هم باید با پدیده ی مزخرفی روبرو بشم که تمام شعور فیلمسازی رو زیر رادیکال می بره .

آرزو می کنم ابراهیم خان حاتمی کیا ، استاد علی رفیعی ، رضا میرکریمی دوست داشتنی و داریوش خان مهرجویی و صد البته اصغر فرهادی عزیز هم سهمی از خوبی های این جشنواره داشته باشن .

آرزوی بزرگم ولی ، جشنواره ای بدون سیاسی کاری ، تحریم ، سانسور و تهدید ه . 10روز قراره دنیا برای من و ما باشه ، لطف کنید این کارها رو برای روزای دیگه ای نگه دارید .

—————————————————————————————–

اگه حسی داشتم و حالی ، از روزهای جشنواره می نویسم – البته شاید –

یه اتفاق جالب + آرزویی بزرگ : کاش بشه باز هم یه چنین عکسی و لب خندهایی رو دید

————————————————————————————-

جمعه شب ( 9/11/89 ) فریدون جیرانی مصاحبه ای از فریماه فرجامی پخش کرد که تمام حافظه ی تاریخی – سینمایی که از این بازیگر بزرگ به جا مونده بود ،رو بهم ریخت . همون لحظه امین تارخ واکنش تندی نشون داد به این اتفاق زشت و حالا رخشان بنی اعتماد – خالق «نرگس » ، « بانوی اردیبهشت » ، و « زیر پوست شهر » – نوشته ای بر این اتفاق نوشته :

اين كارگردان در يادداشتي با عنوان «امين تارخ، دست مريزاد» خطاب به اين بازيگر آورده است: «سحرگاه شنبه است. برنامه هفت هنوز ادامه دارد … از ساعتي پيش در برنامه هفت، شخصيت به يادماندني آثار با ارزشي از سينماي ما را به سخره گرفتند. آفاق «نرگس» را …

آفاق مرا که آفاق فريدون جيراني هم هست آن چنان نشان دادند که مي‌دانستم و نمي‌خواستم ديگران ببينند . همان طور که تو گفتي و هنوز هم که اين برنامه ادامه دارد باز هم داري مي‌گويي…

امين تارخ، دست مريزاد….

ترا ستايش مي‌کنم بي‌تعارف براي همين دقايق که با درايت و تيزهوشي و درک موقعيت‌ات که خشم خانواده کوچک سينمايي ما را، من و باران و جهان را که بي‌ترديد حال مشابه خانواده بزرگ سينماست، جواب گفتي…

امين تارخ، دست مريزاد…

راستي چه نگاه و هدفي پس نمايش از دست رفتن بازيگراني چون پورعرب و فرجامي است؟

به چه حقي دهل ترحم‌پذيري بر خانواده سينما را بر آنتن رسانه مي‌کوبند؛ در حالي که خانواده سينماي ايران در برابر فشارهاي همه‌جانبه و دست خالي مانده از حقوق طبيعي خود، فقط به همت اهالي‌اش صورت به سيلي سرخ مي‌کند؟!

امين تارخ، دست مريزاد…

اگر تو امشب نمي‌گفتي، من جوابي براي بارانم، که نگاه به نسل مقصر ما در سرخوردگي شرايط حاضر دارد، نداشتم.

امين تارخ، دست مريزاد…

مي‌توانستي از هراس پخش امواج مستقيم بهراسي و سکوت کني؛ مي‌توانستي از هذيان حرف‌هاي فريماه عصبي شوي و پاسخ را به جواب‌گويي‌هاي شخصي محدود کني، ولي گفتي آن گونه که يک هنرمند انسان، که جسارت و دل به دريا زدن در لحظه تصميم، مشخصه بودن است، گفتي آن چه را که بايد مي‌گفتي …

امين تارخ، دست مريزاد…

ساعت دو ونيم صبح شنبه 9 بهمن 1389

رخشان بني اعتماد 

  

کافه سینما


The stats helper monkeys at WordPress.com mulled over how this blog did in 2010, and here’s a high level summary of its overall blog health:

Healthy blog!

The Blog-Health-o-Meter™ reads This blog is on fire!.

Crunchy numbers

Featured image

A Boeing 747-400 passenger jet can hold 416 passengers. This blog was viewed about 4,500 times in 2010. That’s about 11 full 747s.

In 2010, there were 16 new posts, growing the total archive of this blog to 78 posts. There were 37 pictures uploaded, taking up a total of 3mb. That’s about 3 pictures per month.

The busiest day of the year was June 9th with 38 views. The most popular post that day was مرا ببخش.

Where did they come from?

The top referring sites in 2010 were google.com, kimiagarekavir.blogfa.com, mail.yahoo.com, peyghamemahiha.blogfa.com, and 2khtarekavir.blogfa.com.

Some visitors came searching, mostly for مرا ببخش, سلام, ببخش, م, and مراببخش.

Attractions in 2010

These are the posts and pages that got the most views in 2010.

1

مرا ببخش January 2009
19 comments

2

درباره ی من June 2008
6 comments

3

چرا رفته ام ؟ April 2010
5 comments

4

نسل ما April 2009
16 comments


گوش کن   http://www.homayounfans.com/weblog/posts/150/audio/moonlight.wma

                      

5 دي / آخرين روزي که ايران يکي بود / اولين باري که مرگ رو مزه مزه کردم / بوي خون اکسيژن روز من بود
جمعه بود / تازه از کوه برگشته بودم و داشتم کله پاچه ي فرد اعلاي صبح جمعه رو با بربري مي خوردم / راديو روشن بود / يه دفعه گوشم زنگ خورد / (( سحرگاه امروز زمين لرزه اي به مقياس 7.2 ريشتر – اگه درست يادم مونده باشه – شهر بم را لرزاند )) / يه خبر عادي بود مثل تمام خبرها / اينقدر خبر بد شنيده و اتفاق ناجور ديده بودم که اين رو هم يکي مثل اونا فرض کردم / رفتم سراغ کارام و تقريبا فراموش کردم چي شنيدم / ساعت 10 10.5 بود که شبکه خبر رو داشتم مي ديدم ، که يه دفعه چشمام خيره شد به تلويزيون / اينجا کجاست ديگه ؟ / باز اسراييل کجاي فلسطين رو ترکونده و آدما رو اين طوري پوکونده ؟ / اين زير نويس چي مي گه ؟ / واي ي ي ي ، اينجا که بم خودمونه ، اين آدما هم که اين بار خودي ان / تازه يادم افتاد که بيشتر شهر بم خشت و گل هست / واي خداي من ارگ بم کو ؟ / يادمه تو پس زمينه ي هر تصوير شهر ، ارگ معلوم بود / اوه اوه ، اين خشت هاي ريخته شده همون ارگ بم ه / ترکيده شدم

    


ساعت 5 عصره / اول جاده ي قم وايسادم / الان هاست که دو تا از دوستام برسن / از موقعي که فهميدم چه بلبشوئي شده تو بم ، يه حسي مي گه برم اونجا براي کمک / با دو تا از دوستام که حرف زدم ديدم اونا هم همين حس رو دارن / دنبال بليط اتوبوس ، هواپيما يا قطار رفتيم ، ولي هيچ کدوم پيدا نشد / حالا اومدم اينجا تا با ماشين بريم اون وري ها ، کمي کمک برسونيم

ساعت 5صبح 6 دي 82 / 24ساعت گذشته / من طلوع اولين روز ؛ پس از فاجعه رو تو دل خود فاجعه دارم مي بينم / 25 ساعت پيش اينجا زنده گي بوده و الان چيزي جز شيون و مرگ نيست / سمفوني سوزناک مرگ مو به مو ، نت به نت نواخته شده / اينجا چيزي که مي بيني ، خون و گريه و خاکه /  کپ کردم ؛ همه ي اون چيزي که بلدم رو فراموش کردم / بدنم ديگه حتا آدرنالين هم براي ترشح نداره / مات و مبهوت فقط دارم شاعرانه گي سر آووردن خورشيد رو تو دشت بلا مي بينم /

        


آستانه ي تحمل من بيش تر از 50 60 ساعت نبود / نتونستم ديگه تحمل کنم اين همه آوار رو / آوار خونه هايي که که ديوار نداشتند / آوار هايي که زيرشون هنوز آدمي براي زنده بودن اميد داشت و ثانيه ي بعد بولدوز از بالاي سرش رد شده بود و آوار بر روي سرش ريخته بود و ديگه اميدي براش نمونده بود ؛ من به چشم خودم ، با دستاي خودم گرمي خونش رو ديدم و لمس کردم / آوار خاک هايي که کنده مي شدند و گروه گروه جنازه رو در جاي خالي شان مي ذاشتند و بعد باز خاک ها رو بر مي گردوندند / آواري به بوي تند تعفن و گنديده گي ؛ که از بدن هاي دفن نشده بر اومده بود 

                                                                                    

من اون روزا فاجعه رو ذره ذره مزه کردم / قطره قطره آب شدم و ديگه هرگز نتونستم آدم قبل از سفر باشم

وقتي برگشتم به تهران ، براي اولين و آخرين بار ديدم ايراني بودن و ايراني زيستن يعني چي / وقتي که همه کنار هم شده بوديم ملت ايران / همه شده بوديم قطره تا با هم آبي بشيم براي کمي خنک کردن داغ مردمي که ديگه خانواده نبودن ، قبيله نبودن ، قوم و عشيره هم نبودن ، هر کدوم شده بودن خاطره اي از يک خانواده

براي دومین باره  ( اولین بار اینجا بود ) که دارم از اون روزا مي نويسم / روزايي که من رو جور ديگه کرد / ۷سال گذشته و هنوز من نتونستم حتا يکي از اون تصويرهاي ذهني م رو پاک کنم

            
                                                                                       


یه اتفاق خوب در آخر یک نوشته تلخ : 5دی زادروز استاد بزرگ فرهنگ و ادب ایران زمین « بهرام بیضایی » ست . این مرد قسمت بزرگی از اندیشه من رو ساخته . مدیون نوشته ها و تصاویری هستم که هر کدومش برام کلاس درس بوده .

 استاد سپید موی نوشتار و تصویر ، زادروزت خجسته


 این هم دست خط استاد ، در روزی که اکبر رادی نازنین برایش شادباش فرستاد و همان روز خود به دیار باقی شتافت


به نام نامی جان / به نام دل / به نام هر آنچه خدایم آفرید
سلام
روزهاست می گذریم از کنار هم / روزهایی وجود داشت که بی وجود هم ؛ به یاد هم روزگار می گذرانیم / ساعت هاست دیگر حتا به یاد هم نیستیم / در ثانیه های بی عاطفه گی این روزگار غرق شده ایم ، در هجوم بی امان واژه های شک شکست خورده ایم و تسلیم روزهای بی تفاوتی گشته ایم .
من این روزها درگیر خاطره بازی بزرگی شده ام / هر روز صبح در مسیر تندباد گونه ی خاطرات دیروزها ، بایستی قدم بگذارم و بگذرم تا به امروزم برسم . کوچه ای که به 4راه هر سو باد می رسد و سمت و سویی که یادگار نخستین نگاه ست و …… /

——————————————————————————————————–
خاطرات من ، جزئي از من است . جزئي از نهان گاه ابدي من . شکل دهنده ي آنچه امروز من نام دارد . / من آدم خاطره بازي هستم .
عادت کرده ام . به آنچه تاکنون رفتار کرده ام ، من به آنچه تا امروز مشي و مرام زنده گي ام بوده ، به تنهايي عادت کرده ام .
اهل گشت و گذار هستم . در اين شهر سيماني به دنبال کنج دنجي مي گردم گه گداري . طعم تلخ قهوه را با آب رقيق مي کنم . تکه ي کاغذ را با بارش واژه سياه مي کنم و از هجوم جملات سيلابي از کلام مي سازم . من به دنبال چشيدن طعمي تازه تمام اين شهر را خواهم گشت ، براي تجربه ي اتفاقي عجيب و يا شايد ساده . مي خواهم طعم گس زنده گي ام را باز يابم .
خاطرات من طعم ها و رنگ هاي مختلفي دارند . هر کدوم مخلوطي از طعم هايي هستند که شايد يه جايي از گوشه ي لحظه اي نشت کرده اند و به تمام خاطره مزه داده . شايد توي ثانيه اي از لحظه اي ساده رنگي قاب چشمام رو پرکرده و اون خاطره رو به اون رنگ حک کردم

آنچه اتفاق می افتد : یه بار دیگه اومدم / بالاخره تموم شد . 1 سال و نیم دور از تمام اتفاقات ریز و درشت ، خوب و بد ، شاد و غم بار این روزگار زنده گی کردم . خوب و بدش دیگه فرقی نداره . تموم شده حالا . با کلی تجربه و اراده دوره ی جدیدی رو دارم شروع می کنم . عزیزی می گفت : « از امیدها و آرزوهات برای کسی نگو ، چون وقتی می گی همه مذمت ت می کنن که ((بلندپروازی نکن و به زندگی ت بچسب )) . وقتی به هدفت نرسی هم مواخذه ت می کنن که چرا بیهوده وقت تلف کردی ؛ پس درون خودت تصمیم بگیر ، بجنگ و بساز تا پیروز شی . » من هم خواهم جنگید .

زنده گی جریان داره ، همین برایم کافی ست . باقی را خودم می سازم .

پیشنهاد دیدن : نمایش « آنفلونزای خوکی » / تئاتر شهر ، تالار – همیشه رویایی – سایه ، ساعت 19.45

یک پیشنها بی شرمانه : یه بعدازظهر خاکستری ، چهارراه وصال ، گاه کافه « سپید سیاه »

– – – – – – – – – –

شب یلدا ، زادروز تابش خورشید بر این خاک پاک مبارک
( زمستون پر برفم آرزوست )

دستانم برفی خواهد شد / می دانم


گفت می تونم دوستت داشته باشم. و منتظر پاسخ دخترک ماند. دخترک نگاهی از بالای چشم به او کرد و همان طور که سرش را پائین انداخته بود کتاب هایش را زير بغل زد و دوید. چنان دويد که منگوله فرمز کلاهش به شاخه ای که کنار راه چشمه بود گير کرد و ماند. او نفهميد و رفت.

مرد گفت من می تونم شمارو دوست داشته باشم. اين را سئوالی پرسید. در جواب نگاهی را ديد که به او دوخته شده بود و سايه از لبخندی که بر لب های او افتاد. ديد او دست هایش را به هم ماليد و سوار اتوبوس شد. منتظر ماند تا او از پنجره اتوبوس نگاهش کند که کرد. اتوبوس رفت و در مه غليط پائيزی گم شد.

پائيز رسيده بود، بوی برگ های سوخته در رهگذر جنگل پيچيده لای مه رقيقی که محيط را اثيری می کرد. پرسيد می تونم دوستت داشته باشم آيا. زن نگاهی به خورشید کرد که تلاش می کرد تا از لای ابرها خودی بنماياند. و بر آن خيره ماند. انگار چيزی در خاطرش گذشت که با انگشت کنار چشم هايش را پاک کرد.

پرسید می تونم دوستت داشته باشم. و باز هم خيره بر او منتظر پاسخی ماند.زن فقط آهی کشيد و کتابش را بست و از روی نيمکت بلند شد. کتابش را زير بغل گذاشت و لنگ لنگان رفت. آفتاب پائيزی پهن شده بود بر رهگذر باريک جنگل. مرد آرام مسير نگاه او را دنبال کرد. به همان خانه رسيد که از بامش دودی نازک به آسمان آبی می رفت. به خانه ای که می شناخت.

در فاصله هر کدام از این سئوال ها و سکوت ها، ده سال گذشته بود. هر بار آمد و روی همان نيمکت نزديک مدرسه شان نشست، هر بار در چهارمين روز از پائيز. و باز پرسيد. و اينک ديگر آن جوانک نبود، موهای خاکستری، چهره ای با رد پای گذر ساليان. از دورها آمد. ولی رساند خود را از دورهای دور زمين. باید می رسید به قراری که از چهارده سالگی با خود داشت. چهل سال پس از اولين بار.

«می پرسم می توانم دوستت داشته باشم» اين را با صدای بلند گفت اين بار، اما آرام و بی شتاب. انگار با باران سخن می گفت که بر سرو رويش می ريخت و داشت از کنار گردنش عبور می کرد و او عين خيالش نبود. بی آن که کسی بر نيمکت نشسته باشد گفت. گفت و نشست. آن قدر نشست که شب سايه خود را بر جنگل و درخت و نيمکت انداخت. پس خط نگاه آخرين بار را گرفت و از راهگ باريک جنگلی گذشت و ايستاد روبروی خانه ای که دود از دودکش آن بالا نمی رفت .

آنگاه برگشت و راه باريک کنار جنگل را رفت تا گورستان. بی نشان و رهنما رفت. رفت تا بر بالای سنگی ايستاد. آخرين و تازه ترين سنگ گورستان. وگفت می توانم دوستت داشته باشم. اين بار پرسشی در کلامش نبود. گلايه ای بود شايد. و شنيد که يکی می گفت جوابت دادم هر بار، نشنيدی. می پرسيد نشنيدی. مرد فرياد زد چرا شنيدم، هر بار شنيدم. هر بار شنيدم. خم شد و منگوله قرمز کلاه را بر سنگ نهاد، بوسه ای زد که چهل سال را در حسرتش گذرانده بود. اين بار با تاکيد گفت، بی هيچ نگرانی، بی سکته و آرام گفت، بلند و با اشگ گفت: دوستت دارم. و حس کرد که صورتش را نهاده است بر کف دست های مهربانی.
[تکه ای از کتابچه آبی]

برگرفته شده از شب نوشته ی 23june مسعود بهنود ——> http://masoudbehnoud.com/weblog/2008/06/blog-post.html

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –  – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

یک پیشنهاد دیدن : یه کمدی ایرانی جالب و قشنگ و محترم / « سن پطرزبورگ » فیلی از بهروز افخمی

پیشنهاد بی شرمانه – ادبی : کتاب تازه احمدرضا احمدی نازنین منتشر شد . واقعن ارزش خوندن داره

دفترهای سالخوردگی

دفتر یکم / در این کوچه‌ها گل بنفشه می‌روید: باران
احمدرضا احمدی
نشر چشمه / ۴۲۰۰ تومان

================================

یه کشف جدید و ناب – روزگار ما از زاویه ای دیگر شاید – : یه مجله ی دیدداری – نوشتاری بسیار جالب و بکر . حتما سری بزنید و نگاه کنید . عکس ها و متن های جالبی داره ======> http://didemag.com

نگاشت دید

  • 19٬320 نفر نگریستند